معروف ترین مکان های ارواح!
در این قسمت میخواهیم همراه با شما توری گردشی به مرموزترین و وحشتناکترین مکانهای ارواح دنیا داشته باشیم و شما را با معروفترین آنها آشنا سازیم.
خانه کشیش بارلی
مردم انگلیس اغلب با خانههای ارواح، عمارتها و قصرهای تسخیر شده آشنایی زیادی دارند ولی در این کشور (خانه کشیش بارلی) یکی از پرروحترین خانهها است و روایات و داستانهای بسیار زیادی برای اثبات این مدعا در دست میباشد
این خانه در سال 1863 در کنار کلیسای بارلی بنا شد تا جناب کشیش(هنری بول) در آن سکنی گزیند. این بنا سالها محل طغیان روحهای سرکش بوده و اتفاقات عجیبی همچون حرکت کردن خودبهخود اشیا، بوهای عجیب، نقاط سرد در قسمتهای مختلف خانه، صدای تاخت و تاز اسبها و تجسم اشباح در آن رخ میداد. حتی بعد از اینکه این خانه در سال1939 طعمه حریق گشته و ویران شد و عکسهای بسیاری نیز از ویرانههای آن گرفته شد، باز هم کلیسای مجاور آن محل بروز این اتفاقات شد. کاپیتان دبلیو. اچ. گرکسون یکی از ساکنان این خانه مینویسد: بارها او و خانوادهاش روح یک پرستار بچه که سرگردان به این طرف و آن طرف میرفته است را دیدهاند. بعد از اینکه این پرستار را چند بار در کنار یکی از پنجرههای خانه دیدند، آن پنجره را با آجر پوشاندند تا دیگر او را نبینند. گرکسون در خاطرات خود مینویسد(شاید آن آتشسوزی مصیبتبار تاثیری ناراحت کننده داشته است زیرا در طول آن شب چند نفر گفتند مرا به همراه دو غریبه که یکی خانمی ملبس به شنلی خاکستری رنگ و دیگری جنتلمن با سر طاس و کت بلند مشکی بودند، دیدهاند. چند تا از وحشتانگیزترین اتفاقات این خانه که مو را برتن انسان راست میکند برای (ماریان)، همسر کشیش(لیونل فویستر) که از تاریخ 30 اکتبر 1930 به این خانه نقل مکان نمودند افتاده است. یکی از ارواح این خانه سعی میکرد با ماریان ارتباط برقرار نماید و این کار را با روش عجیبی انجام میداد. او بر روی دیوارهای خانه نامه مینوشت عکسهای این نوشتهها هنوز هم در دست است و در مرکز مطالعات ماوراءالطبیعه نگهداری میشوند. یکی از این عکسهای شگفتآور آجری را نشان میدهد که در هوا شناور است در عکس دیگری چیزی روبان مانند در هوا معلق میباشد و همچنین هیئتهای مهآلود اشباح. هنوز هم افراد بسیاری میگویند که در زمینهای برجای مانده از خانه کشیش بارلی روح دیده و از آن عکس گرفتهاند. در جولای سال 2000 عکسی توسط یکی از گردشگران گرفته شد که هالهای کروی و اسرارآمیز که به آن (اورب) میگویند در آن بهطور واضحی مشخص است.
برج لندن
یکی از معروفترین و ماندگارترین بناهای تاریخی دنیا برج لندن است که در عین حال یکی از پرشبحترین ساختمانهای دنیا نیز قلمداد میشود بیشک ناشی از تعداد زیاد اعدامها، قتلها و شکنجههایی است که در هزار سال گذشته در پس دیوارهای این محل صورت گرفته است. بارها و بارها گزارش شده است که افراد مختلفی در دور و اطراف برج روح دیدهاند. در یک نیمه شب زمستانی در سال 1957 یکی از نگهبانان از صدای برخورد یک شی به سقف از جا پرید. وقتی برای پیگیری و بررسی از اتاقک بیرون رفت موجودی سفیدرنگ و بیشکل را دید که بر روی برج قرار گرفته است. مدتی بعد آنها دریافتند که (لیدی جینگری) در تاریخ 12 فوریه سال 1554 درهمان محل سر از بدنش جدا شد. شاید سرشناسترین سکنه برج لندن روح (آن بولین) باشد. او یکی از همسران (هنری هشتم) بود که در سال 1536 در این برج سرش زیر گیوتین گذاشته شد. روح او در مواقع بیشماری دیده شده است گاهی سرش را در دست دارد و بر روی (برج سبز) یا در کلیسای سلطنتی برج قدم میزند. دیگر ارواح این برج، روح (هنری ششم)، (توماس بکت) و (سر والتر رالی) میباشند. یکی از مخوفترین داستانهای برج لندن درباره مرگ(کنتس سالیز بری) میباشد. این کنتس در سال 1541 به علت دست داشتن در چند جنایت (که امروزه اعتقاد بر این است که این زن بیگناه بود) به مرگ محکوم شد. وقتی که کنتس را به سوی چوبهدار میبردند او از دست سربازان گریخت و فرار کرد ولی چند لحظه بعد توسط مردی که تبرش را به سوی وی پرتاب کرد کشته شد. صحنه اعدام کنتس سالیز بری بارها توسط ارواح برج سبز نمایش داده شده و توریستهای حاضر در برج با چشم خود آن را دیدهاند.
کوئین مری
البته کشتی کویین مری یک خانه نیست ولی درست مثل خیلی از خانههای قدیمی به تسخیر ارواح درآمده است. کوئین مری که زمانی یک کشتی اقیانوس پیمای لوکس و مجلل بود، بعد از اینکه روزهای اقیانوسنوردی خود را پشتسر گذاشت، در سال 1967 توسط فردی از اهالی کالیفرنیا خریداری شده و به یک هتل تبدیل شد. پرروحترین نقطه کوئین مری موتورخانه آن است. جایی که پسرک 17 سالهای در آن طعمه آتش شد و جان خود را از دست داد. مردم بسیاری میگویند صدای ضربه خوردن به لولهها و درهای کابینهای این کشتی را با گوش خود شنیدهاند. در جایی از کشتی که درحال حاضر سالن لابی هتل میباشد بارها بانویی سپیدپوش دیده شده است و اشباح چندین کودک، استخر کشتی را به تسخیر خود درآوردهاند. روح دختر کوچولویی که گفته میشود گردنش در یک حادثه در استخر شکست هنوز هم مادر و عروسکش را میخواهد. راهروی رختکن استخر، منطقهای پر از اتفاقات غیر قابل توضیح است. مبلمانها بیدلیل از جای خود حرکت میکنند، مردم احساس میکنند دستانی نامرئی آنها را لمس مینمایند و روحهای ناشناسی ظاهر میشوند. در دماغه کشتی هرازگاهی میتوان صدای جیغ یک روح را شنید. جیغی توام با درد که میگویند صدای ملوانی است که در زمان تصادف کشتی کشته شد.
ویلی هاوس
(ویلی هاوس) واقع در (سن دیهگو) کالیفرنیا عنوان معروفترین خانه ارواح ایالات متحده را به خود اختصاص داده است. این عمارت درسال 1875 توسط (توماس ویلی) برروی زمینی ساخته شد که بخشی از آن دریک گورستان قدیمی قرار داشت و از همان زمان محل عبور و مرور ارواح بود. نویسندهای به نام (دوتریسی رگولا) درباره تجاربش در آن خانه مینویسد: (در طول چندین سال وقتی شبها در مهمانخانه مکزیکی شهر در آن سوی خیابان شام میخوردم، دیگر عادت کرده بودم که ببینم پنجره طبقه دوم ویلی هاوس گاهگاهی باز میشود. این در حالی بود که هیچکس در آن خانه زندگی نمیکرد و درهایش قفل بودند. آخرین باری که به آن جا رفتم احساس کردم در قسمتهای مختلفی از آن انرژی خاصی جریان دارد. به خصوص در قسمتی که زمانی محل دادگاه شهر بود. در این قسمت احساس میکردم بوی کهنه سیگار در فضا پیچیده است. در راهروی اصلی بوی عطری به مشام میرسید که ابتدا فکر کردم مربوط به خانم راهنماست. ولی وقتی جلوتر رفتم تا با او درباره خانه صحبت کنم متوجه شدم او اصلا بوی عطر نمیدهد. دیگر ارواحی که در آن خانه دیده شدهاند عبارتند از: شبح دخترکی که بهطور اتفاقی درآن خانه حلقآویز و خفه شد، روح (جیم رابینسون یانکی) ، دزدی که آنقدر مردم او را با چماق زدند که در راهروی خانه جان داد و اکنون روحش در همان محل ظاهر میشود و خود را به توریستها مینمایاند. دختر مو قرمز ویلی روح بعدی است او آنقدر واقعی به نظر میرسد که گاهی با یک بچه زنده اشتباه گرفته میشود. (سیبل لیک) مدیوم مشهور آمریکا میگوید تاکنون با چندین روح ویلی هاوس ارتباط برقرار کرده است و (هانس هولزر) شکارچی ارواح نیز ویلی هاوس را یکی از مهمترین ساختمانهای ارواح آمریکا میداند.
کاخ سفید
بله، عمارت بزرگ بلوار پنسیلوانیا در واشنگتندیسی نه تنها محل زندگی رییسجمهور فعلی آمریکاست بلکه منزل چندین رییسجمهور فقید این کشور میباشد که هرازگاهی هوس میکنند سری به آن جا بزنند. هر چند که تمامی آنها سالهاست که مردهاند. میگویند پرزیدنت هریسون گاهی اوقات اتاق زیرشیروانی کاخ سفید را جستجو میکند و معلوم نیست به دنبال چه چیزی میگردد. پرزیدنت اندرو جکسون اتاق خواب خودش را در کاخ سفید هنوز هم در تسخیر خود دارد و روح (ابیگیل آدامز) همسر یکی از رییسجمهورها یک بار درحالی دیده میشود که در هوای یکی از سالنهای کاخ سفید شناور بود و گویی چیزی را حمل میکرد. در این بین روحی که بیشتر از بقیه به کاخ سفید میآید، روح (آبراهام لینکلن) است. (النور روزولت) یک بار گفت وقتی در اتاق لینکلن در حال کار بوده حضور پرزیدنت لینکلن را به وضوح حس کرده است که به او نگاه میکرد.
در زمان ریاست جمهوری روزولت یکی از کارکنان کاخ سفید میگفت روح لینکلن را با چشم خودش دیده است که روی لبه تختش نشسته بود و چکمههایش را از پایش درمیآورد. یک بار دیگر و باز هم در زمان روزولت، (ویلهمینا) ملکه هلند یک شب مهمان کاخ سفید بود. او نیمههای شب با صدای ضربهای به در اتاق از خواب بیدار شد. وقتی در را باز کرد رو به روی خود آبراهام لینکلن را دید که از درون راهرو به او خیره شده است. همسر کالوین کالیج میگوید چندین بار لینکلن را دیده است که دستهایش را در پشت گره کرده بود و در سالن بیضوی کاخ ایستاده بود و از پنجره بیرون را تماشا میکرد.
پل امیلی
پل امیلی پلی کوچک، سرپوشیده و تاریخی در منطقه (استو) در (ورمونت) است که خیلیها سعی میکنند شبها از آن عبور نکنند. میگویند روحی به نام (امیلی) این پل را به تسخیر خود درآورده است. کار این روح فقط این نیست که درون اتاقک پل ظاهر شود و خود را به زندگان نشان بدهد بلکه او روحی ترسناک است و کارهای وحشتآوری انجام میدهد. بهطور مثال اتومبیلها را به شدت تکان میدهد و صورت قربانیان خود را با ناخنهای نامرئیاش میخراشد. 150 سال است که اسبها و اتومبیلهایی که از این پل میگذرند خراشیده میشوند. مردم صدای زنی را میشنوند و هیکل روح مانندی را میبینند و شاهد ظهور نورهای عجیبی میشوند ولی در عکسهای گرفته شده از پل امیلی چیزی جز نورهای گوی مانند (اورب) دیده نمیشود. داستانهای متفاوتی درباره پل امیلی برسر زبانهاست. از دختر عاشقی که 150 سال پیش بهخاطر محبوبش خود را بر روی پل حلقآویز کرد تا زنی که در دهه 1970 برای ترساندن بچههایش این افسانه را سرهم کرد. ولی موسسه تحقیقاتی ماوراءالطبیعه آمریکا پس از بررسی این پل زیبا با دستگاههای پیشرفته به این نتیجه رسید که داستانهای ارواح مردم چندان هم بیربط نیستند و درون پل مسلما در تسخیر یک یا چند روح میباشد. روحی که صدای کشیده شدن ناخنهایش بر روی دیوارهای چوبی اتاقک روی پل، تن انسان را به رعشه وا میدارد.
روح دایی مایک
من دوازده سال پیش با اهالی یک خانه ارواح در جنوب نیوجرسی مصاحبه کردم. مطلبی که میخوانید داستانی است که خانم صاحبخانه درباره اتفاقات آن جا برایم تعریف کرد. این خانه خانهای خلوت است که در خیابانی خلوت و در شهری کوچک قرار دارد.داستان ما از اوایل دهه 1960 آغاز شد. در آن زمان (مایک) برادر (جوآن) با یک دختر شلوغ و ناآرام که خانواده، او را (ردز) صدا میزدند نامزد شد. یک روز (مایک) و نامزدش(ردز) در فیلادلفیا اتومبیلسواری میکردند و با دوستانشان کورس گذاشته بودند. هر دوی آنها حسابی به هیجان آمده بودند و از سرعت لذت میبردند. (ردز) برای اینکه بازنده مسابقات نباشد پشتسر هم به مایک میگفت (گاز بده، گاز بده) کمی بعد دیگر طاقت نیاورد و از همان طرف پای خود را روی پدال گاز گذاشت و آن را فشار داد. مایک نتوانست اتومبیل را کنترل کند و اتومبیلشان چپ کرد. در این تصادف (ردز) فورا کشته و مایک به شدت زخمی شد بهطوری که حتی نتوانست در مراسم تدفین (ردز) شرکت کند چون باید در تختش میماند. وقتی خانواده از مراسم تدفین به خانه برمیگشتند، به اتاق مایک در طبقه بالا رفتند، به محض ورود آنها مایک برای آنها دقیقا توصیف کرد که (ردز) در تابوت چه لباسی بر تن داشت و چه جواهراتی به همراه داشت. خانواده او میپرسیدند که از کجا اینچیزها را میداند و مایک پاسخ داد (ردز) پیش او آمده بود تا او را ببیند.
چندین سال بعد (بابی) پسر (جوآن) برای جنگ راهی ویتنام شد. دایی مایک به او گفت فردا تا من نیامدهام حرکت نکن. چون میخواهم یک سکه شانس به تو بدهم تا از تو حفاظت کند. دایی مایک خیلی اصرار داشت که این سکه را به بابی بدهد. روز بعد همه خانواده برای بدرقه (بابی) به فرودگاه رفتند.
همه به جز دایی مایک. دایی مایک هرگز به فرودگاه نیامد و بابی مجبور شد بدون دیدن او به ویتنام برود. وقتی جوآن به خانه برگشت همسایهها به او گفتند تلویزیونش را روشن کند و به اخبار گوش بدهد. او تلویزیون را روشن کرد. اخبار، برادرش (مایک) را نشان میداد که کشته شده و روی زمین افتاده بود او به هنگام سرقت از یک بانک کشته شده بود زیرا میخواست یک کلکسیون سکه را بدزدد.
یک شب بابی در پایگاه خود نگهبان بود. نیمههای شب چشمش به شخصی افتاد که در تاریکی به او نزدیک میشود. فرمان ایست داد. اسلحه را به سمت او گرفت. تا به حال به سوی یک انسان واقعی شلیک نکرده بود و به همین خاطر تردید داشت. آن شخص نزدیکتر شد و ناگهان بابی او را شناخت. او (دایی مایک) بود. دایی مایک به او گفت پشت سرت را نگاه کن. وقتی بابی برگشت درست رو به روی خود یک سرباز دشمن را دید که با خنجر آماده ایستاده بود. بابی فورا شلیک کرد و او را کشت وقتی برگشت دیگر دایی مایک آنجا نبود. داییاش نتواسته بود سکه شانس را به او بدهد ولی گویا خود آنجا رفته بود تا جانش را نجات بدهد. پس از جنگ بابی راننده اتوبوس شد. یک شب دوباره احساس کرد درست مثل زمان جنگ حضور دایی مایک را حس میکند. صدای او را شنید که میگفت (پشت سرت را نگاه کن) او برگشت و مردی را دید که با یک چاقو آماده ضربه زدن به اوست. او آن مرد را خلع سلاح کرد و به پلیس تلفن زد.
بابی هنوز هم هرازگاهی که خطری تهدیدش میکند دایی مایک را میبیند.
نظر یادت نره