مدت ها زمان برد تا که با تمام وجود فهمیدم:
آنقدر که جهــــل خانه ها ویـــران کند، فقـــر نکند
و آنقدر که عقــــل خانه ها آبـــاد کند، ثــروت نکند
پس چه خوب است که به انسان ها از روی عقل و جهل بنگریم، نه فقر و ثروت...
مدت ها زمان برد تا که با تمام وجود فهمیدم:
آنقدر که جهــــل خانه ها ویـــران کند، فقـــر نکند
و آنقدر که عقــــل خانه ها آبـــاد کند، ثــروت نکند
پس چه خوب است که به انسان ها از روی عقل و جهل بنگریم، نه فقر و ثروت...
گفتی دلم برایت چه سخت تنگ است
فکر کردی که دل من از سنگ است؟
گفتی چشمانت چه سرد و بیرنگ اند
فکر کردی که ساده جان داده اند؟
..........
آری، می دانم
رفتنم صد پاره کرد قلبت را
ماندنم اما هزار پاره می کرد قلبم را
می دانم که
امیدهایت را پرپر کردم و رفتم
با ماندنم اما به گور میبردم آنهــــا را
می گویی: خاطراتت فراموش شدنی نیست
به قول خودت: تقدیـــــر اما بی تقصیر نیست
می گویی: برای پیدا کردن هنوز هم دیر نیست
+در خانه دوست اما دیگر عـــشـــقی نیست+
عشقی نیست اما با آنکه میدانم من و تو هیچ ربطی به هم نداریم
هنوز هم دوستت دارم، عزیزم، دل من هم برایت تنگ است، بی صدایت زندگی من هم بی جان است.
کاش به هم ربط داشتیم، آنوقت میتوانستم جوابت را بدهم
شاید به هم ربط پیدا کنیم و تو به آرزوی سر به شانه ام گذاشتنت برسی
خدا بزرگ است، خدایا یا ربطمان بده یا این آتش را خودت خاموش کن
خدایا کمکم کن تا در نفهمی و جهل زندگی نکنم، و عقلم بر جهلم غلبه نکند.
آمیــــــــــــــــــــــــــــن یا رب العالــــــــــــــــــمین
ک عشق پوشالی بهتر از تنهایی است.
______________________________________________________
انسان تنها موجودی است که می تواند با خود نبرد کند .
______________________________________________________
با کوچ ماسه ها ویرانی کوه ها آغاز می شود.
______________________________________________________
تمام رودخانه ها با دیدن دریا خاموش می شوند .
______________________________________________________
کرم درخت با موعظه نابود نمی شود .
______________________________________________________
هیچ دریایی تشنه نمی شود .
______________________________________________________
تغییر از درون تغییر در برون ایجاد می کند.
______________________________________________________
انسان بدون تاثیر انسان نیست .
______________________________________________________
هیچ لاک پشتی لاکش را اجاره نمی دهد .
امروزه خارپشت ها هم از ژل استفاده می کنند .
______________________________________________________
در اوج هر صعود با غفلتی سقوط آغاز می شود.
______________________________________________________
زیباترین سرود در دفتر سکوت ترسیم می شود .
______________________________________________________
هیچ گلی را با خار آذین نمی کنند .
______________________________________________________
در درس زندگی تاریخ امتحان همواره غایب است.
______________________________________________________
از هزاران زاویه میتوان از یک گل عکس گرفت .
______________________________________________________
کوچه ی خوشبختی در دل تاریک کوچه ی بدبختی ست.
______________________________________________________
منطق قدرت را قدرت منطق نیز بی اثرمی سازد.
______________________________________________________
سیاهی شب باعث درخشش ستارگان می شود .
پیرزن ایرانی از ایران به آمریکا میاد و میخواد شهروند آمریکایی بشه. پیرزن نوه اش را با خودش برمیداره تا اونو به امتحان شهروندی ( امتحانی که باید قبل از تبعیت بده ) ببره.
مامور مهاجرت به زن ایرانی میگه که باید به 4 سوال ساده درمورد آمریکا جواب بده اگه درست جواب بده او یه شهروند آمریکایی میشه.
پیرزن میگه : باشه ، اما من انگلیسی نمیتونم حرف بزنم نوه ام رو با خودم میارم.
مرده میگه باشه ، بزار اون برات ترجمه کنه. اولین سوال شما اینه که :
1) پایتخت آمریکا کجاست؟
نوه ی پیرزن به پیرزن میگه : من دانشگاه تو کدوم شهر آمریکا بودم؟
پیرزن میگه : " واشنگتن "
درست بود حالا سوال دوم :
2 ) روز استقلال آمریکا کی است؟
نوه ش میگه : نیومن مارکوس کی حراج داره؟
مادربزرگش میگه : "4 جولای "
درسته ، حالا سوال سوم:
3 ) امسال چه کسی نامزد ریاست جمهوری آمریکا بود اما شکست خورد؟
نوه به مادربزگش میگه : اون مرتیکه معتاد که با دخترت عروسی کرد کجا باید بره؟
پیرزن میگه : " توگور "
واو ، شگفت آوره! حالا سوال آخر:
4 ) در حال حاضر چه کسی رئیس جمهور آمریکاست؟
نوه ش این جور ترجمه میکنه : از چیه جورابای پدربزگ بدت میاد؟
مادربزگش میگه : " بوش "
اکنون پیرزن یک شهروند آمریکایی شده!!!
من مردهام ، نشان که زمان ایستاده است و قلب من که از ضربان ایستاده است مانیتور کنار جسد را نگاه کن یک خط سبز از نوسان ایستاده است چون لختهیی حقیر نشان غمی بزرگ در پیچ و تاب یک شریان ایستاده است من روی تخت نیست ، من اینجاست زیر سقف چیزی شبیه روح و روان ایستاده است شاید هنوز من بشود زندهگی کنم روحم هنوز دلنگران ایستاده است اورژانس کو؟ اتاق عمل کو؟ پزشک کو؟ لعنت به بخت من که زبان ایستاده است اصلا نیامدند ببینند مردهام شوک الکتریکیشان ایستاده است فریاد میزنم و به جایی نمیرسد فریادهام توی دهان ایستاده است اشک کسی به خاطر من در نیامده جز این سِرُم که چکهکنان ایستاده است شاید برای زل زدنام گریه میکند چون چشمهام در هیجان ایستاده است ای وای دیر شد بدنام سرد روی تخت تا سردخانه یک دو خزان ایستاده است آقای روح! رسمی شد دادگاهتان حالا نکیر و منکرتان ایستاده است آقای روح! وقت خداحافظی رسید دست جسد به جای تکان ایستاده است مرگام به رنگ دفتر شعرم غریب بود راوی قلم به دست زمان ایستاده است: یک روز زاده شد و حدودی غزل سرود یادش همیشه در دلمان ایستاده است یک اتفاق ساده و معمولیست این یک قلب خسته از ضربان ایستاده است
قصه عشق
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بودو اون من رو داداشی صدا می کرد.به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.اما اون توجهی به این مسئله نمی کرد.آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست.من جزومو بهش دادم.بهم گفت: متشکرم.و گونه من رو بوسید.می خوام بهش بگم،می خوام که بدونه،من نمی خوام فقط داداشی باشم.من عاشقشم.
اما...من خیلی خجالتی هستم...علتش رو نمی دونم.
............
تلفن زنگ زد.خودش بود.گریه می کرد.دوست پسرش قلبش رو شکسته بود..از من خواست که برم پیشش.نمی خواست تنها باشه.من هم اینکارو کردم.وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم.تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود.آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.بعد از دو ساعت دیدن فیلم و خوردن ? بسته چیپس خواست بره که بخوابه،به من نگاه کرد و گفت:متشکرم و گونه من رو بوسید.می خوام بهش بگم،می خوام که بدونه،من نمی خوام فقط داداشی باشم.من عاشقشم.
اما...من خیلی خجالتی هستم....علتش رو نمی دونم.
.......
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد.گفت:"قرارم بهم خورده،اون نمی خواد با من بیاد." من با کسی قرار نداشتم.ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچ کدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم،درست مثل یه خواهرو برادر.ما هم با هم به جشن رفتیم.جشن به پایان رسید.من پشت سر اون،کنار در خروجی،ایستاده بودم.تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو می دونستم.به من گفت:متشکرم.شب خیلی خوبی داشتیم. و گونه من رو بوسید.می خوام بهش بگم،می خوام که بدونه،من نمی خوام فقط داداشی باشم.من عاشقشم.
اما...من خیلی خجالتی هستم...علتش رو نمی دونم.
........
یه روز گذشت.سپس یه هفته،یه سال...قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم.روز فارغ التحصیلی فرا رسید.من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.می خواستم که عشقش متعلق به من باشه.اما اون به من توجهی نمی کرد و من این رو می دونستم.قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد.با همان لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با گریه من رو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت: تو بهترین داداشی دنیا هستی،متشکرم.و گونه من رو بوسید.می خوام بهش بگم،می خوام که بدونه،من نمی خوام فقط داداشی باشم.من عاشقشم.
اما...من خیلی خجالتی هستم...علتش رو نمی دونم.
......
نشستم روی صندلی،صندلی ساقدوش،توی کلیسا،اون دختره حالا داره ازدواج می کنه،من دیدم که بله رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.با مرد دیگه ای ازدواج کرد.من می خواست که عشقش متعلق به من باشه.اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من این رو می دونستم.اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کردو گفت:تو اومدی؟متشکرم.می خوام بهش بگم،می خوام که بدونه،من نمی خوام فقط داداشی باشم.من عاشقشم.اما...من خیلی خجالتی هستم...علتش رو نمی دونم.
.....
سالهای خیلی زیادی گذشت.به تابوتی نگاه می کنم که دختری که من رو داداشی خودش می دونست توی اون خوابیده،فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند.یه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه.دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته.این چیزی هست که اون
نوشته بود:
"تمام توجهم به اون بود،آرزو می کردم که عشقش برای من باشه.اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من این رو می دونستم.من می خواستم بهش بگم،می خواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه.من عاشقش هستم.اما...من خجالتی ام...نمی دونم....همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره....
.......ای کاش این کارو کرده بودم....با خودم فکر می کردم و گریه می کردم
قلبم راتقدیمت میکنم تا بدانی بی ریاترینم
اشکی برای اندوهت می ریزم تابدانی پر احساس ترینم
شوق وصال حس غریبی است
برایت ترسیم میکنم حس خوشبختی را تا بدانی خوشبخت ترینم
موجی از عشق را برساحل وجودت میفرستم
تا بدانی عاشق ترینم وشعرم را تقدیمت میکنم
تا بدانی که من ساده ترینم
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطرهات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم !
با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر سادهای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشهای کنار جعبهاش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانههای اشک کاشت