و الله لا یفلت منهم عشرة و لا یهلک منکم عشرة.
(نهج البلاغهـکلام 58)
پس از آنکه على علیه السلام در اواخر صفر سال 38 از صفین بکوفه مراجعت فرمود تا روز شهادت آنحضرت مدت دو سال و چند ماه فاصله بود ولى این مدت کوتاه بقدرى در آزردگى خاطر مبارک على علیه السلام مؤثر واقع شد که شرح آن قابل تقریر نمیباشد،شکستهاى پى در پى از همه طرف روح آن بزرگوار را آزرده و قلبش را رنجه کرد.
تأثر و رنج على (ع) از معاویه و حیلهگریهاى عمرو عاص نبود بلکه رنج و تأسف او از بیوفائى و احمقى و خونسردى لشگریان خود بود و میفرمود:
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
على علیه السلام بقدرى از لا قیدى و بیشرمى کوفىها متأثر بود که چند مرتبه آرزوى مرگ نمود تا بلکه از شر این قوم متلون و سست عنصر رهائى یابد،در یکى از خطبههاى خود ضمن مذمت اصحابش فرماید:
و الله ان جائنى الموت و لیاتینى فلیفرقن بینى و بینکم لتجدننى لصحبتکم قالیا.
(بخدا سوگند اگر مرگ بسراغ من آید و البته خواهد آمد و میان من و شماتفرقه و جدائى اندازد مرا خواهید دید که نسبت بمصاحبت شما بغض و کراهت دارم.)
پیشنهاد عمرو عاص در صفین موقع بلند کردن قرآنها با نیزه درباره حکمیت میان متخاصمین اختلاف بزرگى در میان عساکر عراق بوجود آورد که میتوان آنرا علت العلل شکستهاى بعدى على علیه السلام دانست.
اختلاف على علیه السلام و معاویه در امر خلافت بحکمیت رجوع شد و علیرغم عقیده على علیه السلام از طرف آنحضرت ابوموسى اشعرى انتخاب گردید،ولى پس از عقد قرار داد صلح گروهى از سپاه على علیه السلام گفتند تکلیف کشتهشدگان چیست؟و بآنحضرت اعتراض کردند که ما حکم خدا را خواستیم نه حکمیت ابوموسى و عمرو عاص را حتى چند نفرى بمخالفت هر دو سپاه برخاستند.
این قبیل اشخاص را عقیده بر این بود که على علیه السلام و معاویه هر دو باطلند و حکم مخصوص خدا است و در نتیجه این عقیده و فکر موقع مراجعت از صفین بکوفه در حدود دوازده هزار تن از سپاه على علیه السلام جدا شده و با بقیه سپاهیان آنحضرت مشاجره کرده و همدیگر را تکفیر مینمودند و پس از ورود بکوفه این گروه تحت فرماندهى عبد الله بن وهب بحروراء رفته و از سپاهیان على علیه السلام کنارهگیرى نمودند!
شعار این عده که خوارج نامیده میشدند این بود که:لا حکم الا لله.این گروه بظاهر عباد و زاهد بودند و پیشانى آنها از کثرت سجود پینه بسته بود ولى در اثر حماقت و اشتباه نمیدانستند که چه میکنند،على علیه السلام درباره آنان فرمود اینها حق را در ظلمات باطل میجویند !
این گروه نمیدانستند قرآن که آنها حکومت آنرا خواهانند از کاغذ و مرکب بوجود آمده است کس دیگرى که احاطه کامل باحکام آن داشته باشد لازم است تا حکم خدا را از آن استخراج کند،بعقیده مسلمین عراق آنکس على علیه السلام بود که در واقع قرآن ناطق بشمار میرفت ولى معاویه و طرفدارانش زیر بار نمیرفتند و در نتیجه عمرو عاص و ابوموسى را براى اینکار انتخاب کردند که هیچیک چنین صلاحیتى را نداشتند.على علیه السلام عبد الله بن عباس را بسوى آنها فرستاد تا آنها را متوجه خبط و اشتباهشان سازد ولى آن فرقه گمراه از رأى و عقیده خود منصرف نشدند و مهمترین ایراد و اعتراض آنها این بود که چرا على با شامیان جنگید ولى از غارت اموال آنها جلوگیرى نمود؟و ثانیا ما حکمیت قرآن را خواسته بودیم چرا بحکمیت ابوموسى و عمرو عاص تن داد؟ثالثا در صلحنامه چرا نام خود را با امیر المؤمنین شروع نکرد و این امر میرساند که خود على نیز بخلافت خود یقین نداشت و در اینصورت تکلیف قربانیان این جنگ چه خواهد بود؟
على علیه السلام خود بسوى آنها رفت و آنان را نصیحت کرد و فرمود من هم مثل شما خواهان اجراى حکم قرآن هستم و براى همین منظور با معاویه جنگ میکردم و خود شما دیدید که من با متارکه جنگ و انتخاب ابوموسى بحکمیت مخالف بودم ولى در اثر فشار و اصرار خود شما جنگ خاتمه یافت و ابوموسى را هم علیرغم عقیده من خودتان براى حکمیت انتخاب کردید و اکنون هم ما بر سر رأى اولى هستیم و در صدد حمله مجدد بشام میباشیم پس شما هم ما را کمک کنید .
خوارج در پاسخ گفتند تو و ما کافر شده بودیم ما توبه کردیم ولى تو بهمان حال باقى ماندهاى اول باید تو هم توبه کنى آنگاه ما هم مجددا ترا یارى میکنیم!!
این گروه بهمه بد میگفتند و شعارشان فقط تلاوت آیه:
و من لم یحکم بما انزل الله فاولئک هم الکافرون (1) .بود اما نمیدانستند آنکس که بما انزل الله باید حکم کند على علیه السلام است.
چون على علیه السلام از هدایت آنها مأیوس شد چشم از کمک و یارى آنها پوشید و در صدد تهیه سپاه بمنظور حمله بشام بر آمد.
در خلال اینمدت حوادث دیگر نیز رخ داد که هر یک بنوبه خود باعث شکست عراقیها و موجب تأسف و اندوه على علیه السلام گردید.
معاویه که از رأى حکمیت دلى شادان و خاطرى خرسند داشت روز بروز در تحکیم موقعیت خود کوشش میکرد و قلمرو حکومتش را توسعه میداد و چون ازاوضاع عراق و اختلاف و پراکندگى سپاهیان على علیه السلام اطلاع حاصل کرد در صدد بر آمد که زمینه را براى حمله بعراق نیز آماده نماید!
ضحاک بن قیس را با عدهاى در حدود چهار هزار نفر مأموریت داد که دستبردى بخاک عراق بزند و تا جائیکه مقدور باشد از مردم عراق کشته و اموالشان را چپاول نماید و چنانچه بحمله متقابله بر خورد نماید عقب نشینى کرده و خود را بشام رساند و مقصود معاویه از این عمل ترسانیدن عراقیها و نشان دادن ضرب شست بآنها بود که در آتیه بفکر حمله بشام نیفتند!
ضحاک که مردى پلید و خونخوار بود دستور معاویه را بطور کامل اجرا نمود و خود را بمرز عراق رسانید و بقتل غارت مشغول گردید از جمله عمرو بن عمیس (برادر زاده عبد الله بن مسعود) را کشته و گروهى از همراهان او را گردن زد چون این خبر در کوفه بعلى علیه السلام رسید در حالیکه از شدت خشم بر خود میلرزید بالاى منبر رفت و مردم سست عنصر و بیحال کوفه را مخاطب ساخته و فرمود:اى اهل کوفه اگر در راه خدا کار میکنید بسوى عمرو بن عمیس بشتابید که از همکیشان شما گروهى کشته شده و جمعى نیز مجروح گشتهاند،بروید با دشمنان پیکار کنید و بیگانه را از حریم دیار خود باز گردانید (چون از مردم ضعف و سستى دید فرمود) اى گروه سست پیمان و بى حمیت دوست داشتم که بجاى هشت تن از شما یک تن از لشگریان معاویه را داشتم،بخدا سوگند حاضر بملاقات پروردگارم (مرگ) هستم تا براى همیشه از دیدار شما آسوده باشم،بمن خبر رسیده است که معاویه ضحاک بن قیس را براى قتل و غارت فرستاده و آن خونخوار فرو مایه هم عدهاى از برادران شما را کشته و اموالشان را نیز تاراج کرده است در حالیکه شما در خانههاى خود نشسته و براى دفاع از حریم خانه خود از جاى حرکت نمیکنید (2) !
على علیه السلام حجر بن عدى را بتعقیب ضحاک فرستاد،ضحاک چندى در برابر حملات کوفیان مقاومت نمود ولى پس از آنکه نوزده نفر از سربازانش کشته شدند شبانه فرار کرده و راه شام در پیش گرفت.همچنین بسر بن ارطاة (همان فرد پلیدى که در جنگ صفین به پیروى از عمرو عاص با نمایان ساختن عورت خود از دم شمشیر على علیه السلام جان سالم بدر برد) بدستور معاویه با گروه کثیرى به حجاز و یمن یورش برد و ضمن کشتن جمعى از شیعیان على علیه السلام و غارت اموال آنان بشام بازگشت،در آنموقع عبید الله بن عباس از جانب على علیه السلام والى یمن بود چون احساس کرد در برابر بسر یاراى مقاومت ندارد عمرو بن اراکه را بجاى خود گذاشت و خود از یمن خارج شد و رو بسوى کوفه نهاد،بسر پس از وارد شدن به یمن شروع بقتل و غارت نمود و عمرو بن اراکه را نیز بقتل رسانده و دو طفل خردسال عبید الله را سربرید بطوریکه مادرشان از مشاهده آنحال اختلال حواس پیدا نمود و دیوانه شد.
چون على علیه السلام از قتل و غارت بسر خبر یافت ضمن نکوهش کوفیان حارثة بن قدامه را که خود نیز داوطلب بود با دو هزار سوار بمقابله بسر فرستاد،بسر وقتى شنید حارثة بتعقیب او میآید از ترس حارثه فرار کرد و خود را بشام رسانید (3) .
و باز معاویه یکى دیگر از سرداران خود را بنام سفیان بن عوف با ششهزار نفر جهت قتل و غارت و تولید آشوب بعراق فرستاد و سفیان وارد شهر انبار (از شهرهاى قدیمى عراق) شد و حسان بن حسان بکرى حاکم آنجا را کشته و مشغول قتل و غارت گردید حتى بعضى از لشگریانش زر و زیور زنها را نیز از دست و گردن آنها گشوده و به یغما بردند،و همه این گرفتاریها نتیجه عدم توجه کوفیان بدستورات على علیه السلام بود و چون آنحضرت از این قضیه آگاهى یافت فراز منبر رفت و ضمن ایراد خطبهاى چنین فرمود:
بمن خبر رسیده است که بدستور معاویه بشهر انبار شبیخون زدهاند و حاکم آنجا را کشته و سواران شما را از حدود آن شهر دور گردانیدهاند و یکى از لشگریان آنها بر یک زن مسلمان و یک زن کافره ذمیه وارد شده و خلخال و دستبند و گردنبند و گوشوارههاى او را در آورده است و آن زن بعلت اینکه نمیتوانسته او را از خود دور کند گریه و زارى کرده و از خویشان خود کمک طلبیده است،و دشمنان با غنیمتو دارائى بسیار بشام باز گشتهاند،اگر مرد مسلمانى از شنیدن این واقعه در اثر حزن و اندوه بمیرد بر او ملامت نیست بلکه بنزد من هم بمردن سزاوار است.
وقتیکه شما را در تابستان بجنگ دشمنان خواندم گفتید حالا هوا گرم است ما را مهلت ده تا شدت گرما شکسته شود و چون در زمستان دعوت نمودم گفتید اینروزها هوا سرد است و بما مهلت ده تا سرما برطرف گردد،شما که عذر و بهانه آورده از گرما و سرما فرار میکنید بخدا سوگند در میدان جنگ از شمشیر زودتر فرار خواهید نمود!یا اشباه الرجال و لا رجالـاى مرد نماهاى نامرد و اى کسانیکه عقل شما مانند عقل بچهها و فکرتان چون اندیشه زنهاى تازه بحجله رفته است!
اى کاش شما را نمیدیدم و نمیشناختم که نتیجه شناختن شما پشیمانى و غم و اندوه میباشد .
قاتلکم الله لقد ملاتم قلبى قیحا و شحنتم صدرى غیظا و جرعتمونى نعب التهمام انفاسا.
خداوند شما را بکشد که دل مرا بسیار چرکین کرده و سینهام را از خشم آکنده ساختید و در هر نفس جام غم و اندوه را پیاپى جرعه جرعه در گلویم ریختید و بسبب نافرمانى،رأى و تدبیرم را تباه ساختید (4) .
علاوه بر این قضایا،حوادث دیگرى هم بشرح زیر رخ داد که باعث شکست عراقیها و موجب اندوه و رنج على علیه السلام گردید:
قیس بن سعد که در اوائل خلافت على علیه السلام بحکومت مصر منصوب شده بود در جنگ صفین براى فرماندهى یکى از واحدهاى رزمى احضار گردیده و بجاى وى محمد بن ابى بکر عازم مصر شده بود.
محمد در مصر مشغول حل و فصل امور بود که معاویه از کار حکمیت فراغت یافت و چون حکومت مصر را بعمرو عاص وعده داده بود ناچار در صدد اشغال آن کشور برآمد.براى این منظور عدهاى را بفرماندهى معاویة بن خدیج براى حمله بمصر روانه ساخت،عمرو عاص نیز مانند سابق حیله و نیرنگ خود را بکار برد و در داخل آن کشور مردم را علیه محمد شورانید.
محمد در برابر معاویه شکست خورد و قضایا را بعلى علیه السلام اطلاع داد و از وى کمک خواست.
على علیه السلام مالک اشتر را که حاکم ایالت جزیره بود احضار نمود و سپس او را روانه مصر ساخت و محمد را نزد خود خواند تا کار دیگرى باو رجوع فرماید زیرا مصر حاکمى مثل مالک میخواست تا نیرنگهاى معاویه و عمرو عاص را با شمشیر پاسخ دهد.
مالک اشتر در ذیقعده سال 38 از کوفه خارج شد و راه مصر را در پیش گرفت،در بین راه مردى پست فطرت با وضع رقت بارى خود را بحضور مالک رسانید،مالک اشتر که بپیروى از على علیه السلام همیشه غریب نواز و نسبت بفقراء متفقد بود پرسید کیستى و از کجا میآئى؟
آنمرد گفت اسمم نافع است و در مدینه غلام عمر بن خطاب بودم و اکنون آزاد هستم و چون در مدینه بمن سخت میگذشت لذا از آن شهر خارج شدهام و خیال رفتن بمصر را دارم تا در آنجا کارى پیدا کنم (5) !
مالک گفت اگر مایل باشى و نزد من بمانى من پوشاک و خوراک ترا تأمین میکنم،نافع گفت چه سعادتى بهتر از این البته که میمانم،مالک این مرد را نیز جزو لشگریانش همراه خود برد .
پس از طى مسافتى بشهر قلزم رسیدند که تا مصر سه روز راه فاصله داشت،شب را در آنجا بیتوته نموده و صبح که براه افتادند نافع بد طینت یک لیوان شربت از عسل درست کرد و مقدارى سم در آن ریخت و پیش مالک برد.
مالک که در این چند روز خدمتگزارى این غلام را بیشائبه دیده بود لیوان شربت را سر کشید و لشگریانش را حرکت داد و پس از چند ساعت راهپیمائى آثارانقلاب در قیافه مالک نمایان شد و رفته رفته حالش بهم خورد و از پشت زین بر زمین افتاد.
لشگریان مالک پیش دویدند و بدرمانش پرداختند اما سمى که در شربت ریخته شده بود اثر خود را بخشید و همراهان او را متوجه قضیه نمود و هر چه دنبال نافع گشتند او را پیدا نکردند،مالک پس از چند لحظه دیده از جهان فرو بست و بسراى جاویدان شتافت و اطرافیانش با جنازه مالک بقلزم مراجعت نمودند.
نافع پس از خوراندن شربت بمالک از قلزم فرار کرده و پیش معاویه رفته بود هنگامیکه این خبر بمعاویه رسید بسیار خوشحال و مسرور شد و شامیان را نوید داد که دیگر حمله على بشما عملى نخواهد شد زیرا پشت و پناه على علیه السلام مالک بود و نافع را نیز بسیار نوازش کرد و مردم شام را که از شمشیر مالک داغى بر دل و کینهاى در خاطر داشتند اجازت داد تا آنروز را جشن گیرند.
از آنسو چون این خبر بگوش على علیه السلام رسید بسیار متأثر و اندوهگین شد بطوریکه از ته دل گریه را سر داد و فرمود مرگ مالک اشتر فاجعه بزرگى است دیگر نظیر مالک را نخواهیم دید مالک مانند شیرى بود که از صداى او زهره دشمنان آب میشد و همچنان که ملول و محزون بود فرمود:
مالک و ما مالک لو کان جبلا لکان فندا لا یرتقیه الحافر و لا یرقى علیه الطائر اما و الله هلاکه قد اعز اهل المغرب و اذل اهل المشرق لا ارى مثله بعده ابدا.
مالک چه کسى بود مالک اگر کوهى بود کوه بزرگ و بلندى بود که نه روندهاى بقله آن میتوانست پاى نهد و نه پرندهاى میتوانست بر فراز آن پرواز کند،سوگند بخدا که شهادت او اهل شام و مغرب را عزیز کرد و مردم عراق و مشرق را خوار نمود و از این پس مانند مالک را هرگز نخواهیم دید (6) .
على علیه السلام مجددا حکومت مصر را به محمد بن ابى بکر سپرد و او را از جریان شهادت مالک آگاه گردانید،ولى معاویه و عمرو عاص دست از کینهـتوزى و نیرنگ بازى بر نمیداشتند و چند مرتبه بوسیله نامه محمد را تطمیع و تهدیدکردند و هر دفعه محمد بآنها صریحا جواب منفى داد و فداکارى و خلوص خود را نسبت بعلى علیه السلام بدانها گوشزد کرد.معاویه چون از تطمیع محمد مأیوس شد در صدد ایذاء او بر آمد و بمکروفسون عمرو عاص توانست مردم مصر را علیه محمد بشوراند.
محمد اوضاع آشفته مصر را در اثر تحریکات معاویه باطلاع على علیه السلام رسانید و آنحضرت عین نامه او را در مسجد باهل کوفه قرائت فرموده و بار دیگر آنها را بسستى و لا قیدى مذمت کرد و تمام این شکستها را که پى در پى اتفاق میافتاد نتیجه بى حالى و بیغیرتى کوفىها دانست و پس از مذمت آنها دو هزار نفر بفرماندهى مالک بن کعب بکمک محمد فرستاد ولى محمد در خلال اینمدت با عده معدودى که طرفدار او بودند با معاویة بن خدیج سرگرم رزم بود و بالاخره اطرافیانش شکست خوردند و خود نیز بدرجه شهادت رسید.
على علیه السلام هنوز براى شهادت مالک اشتر عزا دار و اندوهگین بود که خبر سقوط مصر و شهادت محمد بحضرتش رسید این خبر آن بزرگوار را بیش از پیش در غم و اندوه فرو برد و با چشمان اشگ آلود فرمود:همانقدر که مردم نانجیب شام از شهادت مالک و محمد خرسند هستند اندوه و تأسف ما در این ماجرا بیشتر از شادى آنها است.
بارى نظیر اینگونه اتفاقات پى در پى در گوشه و کنار رخ میداد و هر یک بنوبه خود موجب حسرت و اندوه میگشت من جمله حاکم بصره نیز بدسایس معاویه از اطاعت على علیه السلام سرپیچى کرده و براى تسخیر مکه نیرو میفرستاد.
روز بروز اوضاع مسلمین حقیقى که تعداد آنها خیلى کم بود وخیمتر میشد و نصایح على علیه السلام نیز براى تحریک آنها بمنظور دفاع از شهرها و خاموش کردن این آشفتگىها مؤثر واقع نمیگردید.
پس از مراجعت از صفین قریب دو سال این نابسامانیها ادامه داشت تا اینکه در سال چهلم هجرت على علیه السلام با ایراد چند خطابه آتشین که حاکى از التهاب درون و اندوه خاطر او بود مردم افسرده و سست عهد کوفه را مجددا به جنبش آوردو فرماندهان و سرداران نیز با اینکه بمرور زمان خوى سلحشورى را کم کم از دست داده بودند در مقابل تهییج و تحریض على علیه السلام که خود فرماندهى کل را بعهده داشت از جاى بر خواستند و مردم را براى یک حمله قطعى و نهائى بمتصرفات معاویه بسیج کردند.
عدهاى که بسیج شده بود در حدود بیست هزار بود که بفرمان على علیه السلام در نخیله اردو زده و براى بازدید آنحضرت حاضر شدند،على علیه السلام بفرمانداران و حکام خود نیز دستور کتبى داد که قشون ولایات را تجهیز کنند و براى حرکت بسوى شام به نخیله اعزام دارند و پیش از حرکت از کوفه طرح کلى راه پیمائى و جزئیات آن همچنین اجراى قطعى و دقیق آنها بصورت چند دستور نظامى و ادارى بعموم فرماندهان زیر دست ابلاغ گردید.
ولى در اینموقع حادثه دیگرى رخ داد که مسیر تاریخ مسلمین را عوض نمود و اجراى نقشه آنانرا عقیم گردانید.فرقه خوارج که بشرح حال آنها سابقا اشاره گردید بفرماندهى عبد الله بن وهب راسبى فتنه و فساد راه انداختند و همان عقیده سابق خود را مجددا تکرار کردند.
موضوع فتنه خوارج در شوراى نظامى که از فرماندهان سپاه على علیه السلام در حضور آنحضرت تشکیل یافته بود مطرح گردید و چنین نتیجه گرفته شد که اگر سپاه على علیه السلام بمنظور حمله بشام از کوفه خارج شود مسلما گروه خوارج آن شهر را اشغال خواهند نمود و در اینصورت سپاهیان على علیه السلام باید در دو جبهه داخل و خارج بجنگ و قتال برخیزند پس مصلحت در آنست که پیش از حرکت بشام ابتدا کار را با خوارج یکسره کنند و سپس با خاطرى آسوده بسوى شام رهسپار شوند.
از آنجائیکه على علیه السلام همیشه از خونریزى و کشتار امتناع میکرد براى آخرین بار بوسیله نامهاى خوارج را نصیحت کرد آنها را براى احقاق حق و مبارزه با معاویه بکمک خود دعوت فرمود.
عبد الله راسبى نامه على علیه السلام را خواند و شفاها بحامل نامه گفت که ازقول ما بعلى بگو تو کافرى اول باید توبه کنى آنگاه ما را بکمک خود دعوت کنى!!سپس دستور داد که تمام خوارج بسوى نهروان عزیمت کنند.
تجمع این عده در نهروان بصورت یک پادگان در آمد و طرفداران این عقیده نیز از اطراف بدانجا آمده و روز بروز بر تعدادشان افزوده گردید بطورى که بالغ بر دوازده هزار نفر فرقه آنها را تشکیل میداد.
على علیه السلام نیز از پادگان نخیله که قصد عزیمت بشام را داشت مسیر خود را عوض کرده به نهروان آمد.
موقعیکه على علیه السلام با سپاهیان خود به نهروان رسید فرقه خوارج هماهنگ شده و گفتند :لا حکم الا لله و لو کره المشرکون.
على علیه السلام در عین حال که با این جماعت خشمگین بود نسبت بآنها اظهار تأسف و دلسوزى هم میکرد زیرا آنها در عقیدهاى که داشتند اشتباه میکردند و متوجه آن اشتباه هم نمیشدند .
على علیه السلام در مقابل صفوف خوارج ایستاد و براى اتمام حجت با فرمانده آنها عبد الله راسبى صحبت کرد و سپس تمام خوارج را مخاطب ساخته و با منطق قوى و کلام شیوا آنها را باشتباهشان معترف ساخت و حقانیت خود را ثابت نمود در اینحال همهمه خوارج بلند شد و التماس توبه نمودند على علیه السلام فرمود پرچم سفیدى در کنار نهروان بزنند و توبه کنندگان خوارج زیر آن جمع گردند.
تقریبا دو ثلث خوارج بظاهر توبه نموده و در کنار پرچم سفید قرار گرفتند،على علیه السلام نیز آنها را از جنگ معاف فرمود ولى بقیه خوارج که چهار هزار نفر بودند بفرماندهى عبد الله بن وهب راسبى جدا سر قول خود ایستادگى کردند على علیه السلام نیز ناچار با آنها به پیکار و قتال پرداخت.
پیش از شروع جنگ براى تقویت روحیه مسلمین که در اثر مرور زمان و قتل و غارت چریکهاى معاویه پایه ایمان و جنگجوئى آنها ضعیف شده بود على علیه السلام فرمود که از تمام این خوارج کمتر از ده نفر زنده خواهند ماند همچنانکه از شما کمتر از ده نفر شهید خواهند شد و این فرمایش امام یکى از معجزات آنحضرتاست که پیش از وقوع حادثه از کیفیت آن خبر داده و جریان امر کاملا صحیح و منطبق با واقعیت بوده است!
بارى جنگ شروع شد و طولى نکشید که آنگروه گمراه مقتول و نه نفر نیز از آنان فرار کردند و هفت نفر هم از سپاه على علیه السلام بدرجه شهادت نائل آمده بودند و بدین ترتیب پیش بینى آنحضرت صد در صد صورت واقع بخود گرفت و پس از خاتمه جنگ بکوفه مراجعت نمودند،از جمله فراریان خوارج عبد الرحمن بن ملجم از قبیله مراد بود که بمکه گریخته بود (7) .
پىنوشتها
(1) سوره مائده آیه .44
(2) ارشاد مفید جلد 1 باب سیم فصل 38 با تلخیص و نقل بمعنى.
(3) ناسخ التواریخ کتاب خوارج ص .643
(4) نهج البلاغه از خطبه .27
(5) نافع غلام عثمان بود براى اینکه مالک او را نشناسد خود را غلام عمر معرفى کرد.
(6) ناسخ التواریخ کتاب خوارج ص .521
(7) ـابن ملجم مرادى گمنام بود هنگامیکه على علیه السلام کوفیان را براى جنگ صفین بسیج میکرد چشمش بوى افتاد و طبق علائمى که درباره قاتل خود از پیغمبر صلى الله علیه و آله شنیده بود او را شناخت و فرمود:تو عبد الرحمن بن ملجم هستى؟عرض کرد بلى یا امیر المؤمنین !
على علیه السلام رو بحاضرین کرد و یکمصرع از شعر عمرو بن معد یکرب را خواند:ارید حیاته (حبائه) و یرید قتلى!یعنى من حیات او (یا عطیه براى او) میخواهم و او قتل مرا میخواهد !عرض کردند دستور فرمائید او را بکشیم،على علیه السلام فرمود مگر میشود قبل از جنایت قصاص کرد؟