سلام
بعد از مدتها یک داستان جدید قرار می دم این داستان رو حدود یکسال پیش نوشتم.
امیدوارم خوشتون بیاد
شکاری از پشت درخت
در وسط جنگلی سرسبز، در قسمتی که هیچ درختی وجود نداشت و فضایی نسبتاً وسیع،بصورت میدانی دایره ای شکل بود، دو مرد پشت به پشت هم قرار گرفته بودند. یکی از این دو مرد اعدادی را از ده به پایین با صدای بلندی فریاد می زد و با هر شماره این دو شخص از هم فاصله می گرفتند. هر دو نفر تفنگی در دست داشتند.
از ظاهر این دو نفر معلوم بود که از اشراف زادگان هستند_ چکمه های سیاه رنگی که تا زانوان بالا آمده و ساق پا را کاملاً پوشانده، شلوار سفید رنگی که از پارچه های گرانقیمت دوخته شده، شنل سیاهی که بر روی پیراهنی از جنس ابریشم قرار گرفته و موهایی مرتب شده در زیر کلاهی که پر زیبایی بر آن نصب شده بود.
دو مرد مشغول دئولی بودند که پس از آن تنها یک نفر از آن دو زنده می ماند،با این حال در چهره هیچیک ترسی وجود نداشت و با خیال راحت و لبخندی بر لب منتظر لحظه ی موعود بودند تا برگردند و جسد دیگری را مشاهده کنند.
تمام این اطمینان و آرامش این دو مرد به خاطر مردی بود که ده متر دورتر از میدان نبرد، پشت درختی پنهان شده و با تفنگ خود محل دوئل را نشانه گرفته و منتظر پایان شمارش بود. هر دو مرد هنگام شمارش از زیر چشم محل او را نگاه می کردند و هیچ کدام متوجه شخص دیگر نبود و اطمینان داشت که دیگری تنها به فکر دوئل است و از دامی که برای او پهن شده بی خبر است.
مردی که پشت درخت ایستاده بود عاقله مردی بود حدوداً چهل ساله با ریشی خاکستری رنگ که اثر زخم عمیقی باعث از بین رفتن قسمتی از آن شده بود . لباسهای این مرد سبزرنگ و هم رنگ محیط پرامونش بود، پوست صورت این مرد به خاطر قرار گرفتن زیاد در زیر نور خورشید، قهوه ای رنگ شده بود و پینه های دستهای او نشان دهند ی این بود که او انسانی زحمتکش و از طبقه ی کارگر جامعه است.
با اینکه در آن موقع سال هوا سرد بود ولی قطرات عرق بر روی پیشانی این مرد نشسته بود و گاه گاه او با پشت دست این قطرات را پاک می کرد و بر بخت خود لعنت می فرستاد.
در فاصله ی بین هر شماره این مرد به فکر فرو می رفت و گویی برای لحظه ای فراموش می کرد که چه ماموریت مهمی برعهده دارد، ماموریتی که در صورت انجام درست آن صاحب پول هنگفتی می شد و می توانست خانواده اش را از فقر و بدبختی نجات دهد.
*****
در ساعات ابتدایی شب گذشته که او تازه از شکار برگشته بود و به دلیل ناکامی در شکار، او و خانواده اش مجبور بودند زودتر بخوابند تا درد گرسنگی را فراموش کنند، کسی درب خانه ی او را زد.
مرد با چهره ای که به خاطر گرسنگی و شرم از خانواده اش در هم رفته بود درب را باز کرد. مردی اشراف زاده پشت درب بود. مردی که قیمت لباسهایش به اندازه ی تمام زندگی او ارزش داشت. شکارچی از خود پرسیده بود که مرد اشراف زاده ای چون او چه کاری می تواند با او داشته باشد؟
چند دقیقه بعد شکارچی جواب سئوالش را فهمید یعنی موقعی که مرد اشراف زاده کیسه ای پول جلوی او پرتاب کرده و به او گفته بود: این یک دهم پولیه که در صورت موفقیت در ماموریتی که انجام آن را به عهده ی تو می گذارم، به تو خواهد رسید.
بعد جریان ماموریت را برای او که زمانی در ارتش تک تیرانداز بود و اینک به شکار روی آورده بود تعریف کرد.
مرد خوشحال از اینکه می توانست خانواده اش را از فقر نجات دهد انجام آن ماموریت را قبول کرده بود. ماموریتی که در آن مجبور بود به جای شکار حیوانات، انسانی را شکار کند.
پس از اینکه مرد اشراف زاده رفته بود او ساعت ها در رختخواب غلت زده و به زمان دئول فکر کرده بود. تا اینکه چند ساعت بعد یعنی دو ساعت بعداز نیمه شب دوباره به درب خانه زده بودند.
قبل از باز کردن درب،شکارچی پیش خود به این فکر کرده بود که حتماً مرد اشراف زاده پشیمان شده و برای گرفتن پول بازگشته است، ولی پشت در شخص دیگری بود و عجیب اینکه او نیز همانند مرد قبلی، اشراف زاده ای بود که همان پیشنهاد را داد.
دو مرد قصد دوئل داشتند و هر دو با پیشنهادی یکسان به سراغ او آمده بودند تا او هنگام دوئلی که در جنگل و دور از چشم دیگران صورت می گرفت ، خود را پنهان کند و دیگری را هدف قرار دهد...دوئلی بین دو ناجوانمرد .
****
شماره ی هفت مانند صدای پتکی که بر سندان کوفته می شود در سر او صدا کرد و او را از افکارش بیرون آورد... دستش شروع به لرزیدن کرد.
هشت... در دلش احساس سوزش کرد، چکار باید می کرد، هر دو پیشنهاد یکسان بودند و هر دو نفر ناجوانمرد... کدامید؟
نٌه..... گوزنی در گوشه ای حرکت کرد، دو نفر اشراف زاده بدون توجه به حرکت گوزن منتظر اقدام او بودند... ثروت در انتظار او بود... کدامیک؟
ده.... مرد تصمیمش را گرفت، صدای شلیکی در هوا پیچید، هر دواشراف زاده به عقب برگشتند تا با جسد دیگری روبرو شوند، ولی هر دو زنده بودند، فرصت را از دست نداده و به سمت یکدیگر نشانه گرفتند.... صدای دو شلیک آمد.
گوزنی بر روی زمین افتاد. شکارچی به طرف آن رفت و زیر لب گفت: امشب گرسنه نمی خوابم، روزهای بعد هم خدا بزرگ است.
بعد نگاهی به دو جسدی کرد که بر روی زمین افتاده بودند و با تاسف سرش را تکان داد.
***
یا حق