<!-- /* Style Definitions */ p.MsoNormal, li.MsoNormal, div.MsoNormal {mso-style-parent:""; margin:0cm; margin-bottom:.0001pt; text-align:right; direction:rtl; unicode-bidi:embed; font-size:12.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-font-family:"Times New Roman";} @page Section1 {size:612.0pt 792.0pt; margin:72.0pt 90.0pt 72.0pt 90.0pt;} div.Section1 {page:Section1;} -->
دیشب داشتم ، نقاشی می کشیدم باید فردا اول وقت با پیک برای نمایشگاه به شهرستان می فرستادم .
ناگهان دیدم ظرف رنگ سرخ ام تمام شده . نگاهی به ساعت کردم . ساعت 2 نیمه شب بود . این بدترین اتفاقی بود که می توانست برای ام بیفتد.
داشتم دیوانه می شدم .
برادرم سر یخچال داشت اب می خورد . وقتی من را توی ان حالت دید .
جریان را پرسید . منم با بی میلی برایش تعریف کردم .
خنده ای کرد ، از هندوانه ای که در یخچال داشتیم قارچی کند ، در مخلوط کن انداخت . بعد اب هندوانه را صاف کرد . توی ظرفی ریخت روی شعله گاز گذاشت .
بعد از چند لحظه ته ظرف مایع سرخی بود . از رنگ گواش هم بهتر.!