روحی که بر روی زمین است هنوز کاملا از این دنیا جدا نشده و هنوز به دنیای دیگر، بهشت، برزخ و یا هرنام دیگری که بر آن بنهیم سفر نکرده است. این ارواح روی زمین می مانند و خیلی وقت ها باعث می شوند ما روح ببینیم. دلایل این اتفاق گوناگون است. بعضی از این دلایل پیچیده و فقط مختص یک روح خاص است و بعضی دیگر ساده و قابل فهم می باشند. در اینجا چند دلیل شایع ماندگار شدن ارواح بر روی زمین را برمی شمریم:
برخی از ارواح درون یا نزدیک محل مرگ خود باقی می مانند. این حالت به ویژه زمانی رخ می دهد که آن شخص به طور ناگهانی و غیرمنتظره از دنیا رفته باشد. این ارواح در حالتی از سردرگمی به سر می برند و گویی نتوانسته اند بپذیرند که مرده اند. آنها در آن منطقه باقی می مانند و همیشه سعی دارند با کسانی که آن اطراف هستند ارتباط برقرار کنند این نوع ارواح ممکن است در همه جا یافت شوند.
گاهی روح می فهمد که مرده است و باید زندگی جدیدی را خارج از دنیای ماده آغاز کند، ولی به دلایل مختلفی همچون ترس از پایان زندگی و موجودیت، ترس از ناشناخته ها، ترس از به جهنم رفتن و یا به خاطر اعمال گذشته مورد قضاوت قرار گرفتن، خود نمی خواهند به آن دنیا بروند. این روح ها به خاطر ترس خودشان در این دنیا گرفتار می شوند.
پیام ارواح
ارواح دیگر در زمین می مانند تا کارهای نیمه تمام خود را به اتمام برسانند. آنها می خواهند مطمئن شوند که عزیزانشان مشکل نخواهند داشت یا می خواهند پیغامی به آنها بدهند. این ارواح اغلب قصد ندارند برای مدتی طولانی در اینجا بمانند و وقتی به هدف خود رسیدند به سرای باقی می شتابند. ولی از آنجا که زندگان نمی توانند پیغام های مردگان را به راحتی بگیرند و درک کنند، اقامت آنها در این دنیا طولانی می شود.
گناه هم می تواند دلیل این موضوع باشد. شاید این ارواح فکر می کنند عضو خوبی برای خانواده نبوده اند و زودتر از آنکه باید آنها را ترک کرده اند. به همین دلیل است که خیلی ها معتقدند روح کسانی که خودکشی می کنند یا به خاطر کار غلط خودشان مثل سهل انگاری، مصرف الکل یا اعتیاد از دنیا رفته اند در دنیا گرفتار می شود. آنها به خاطر کار خود احساس گناه می کنند.
ما زندگان هم ممکن است ارواح را پیش خود نگه داریم و به آنها اجازه رفتن ندهیم. در این حالت روح فرد از دست رفته به خاطر عشق و علاقه ما و عدم تمایلمان به ترک او در زمین سرگردان می شود تا روزی که ما بتوانیم با رفتن او کنار بیاییم. این بیشتر در حالتی رخ می دهد که شخص از دست رفته بدون مراسم تشییع و تودیع و بدون سوگواری مرده باشد. زندگان در این حالت احساس گناه دارند و احساس می کنند کاری برای او انجام نداده اند و حرفی را نزده اند و همین موضوع سبب می شود که روح در اطراف ما بماند.
خانه ارواح ما
سلام، اسم من رابرت است و در لیورپول زندگی می کنم. من در یک خانه ارواح به دنیا آمدم و بزرگ شدم و تمامی اتفاقاتی که در زیر می خوانید همگی حقیقت دارند. پدر و مادر من کمی قبل از به دنیا آمدنم خانه ای بزرگ خریدند. قیمت این خانه بسیار مناسب بود و از آن جا که از مدت ها قبل بدون سکنه مانده بود آن را زیرقیمت می فروختند. این که یک خانه زیبا و قابل سکونت در وسط یک خیابان پر سکنه مدت ها متروک مانده بود جای تعجب داشت ولی پدر و مادرم خیلی زود و با تلاش فراوان آن را آماده زندگی کردند.
بعضی همسایه ها از نزدیک شدن به خانه ما پرهیز می کردند و بعضی هم فقط برای آشنایی با ما به آنجا می آمدند ولی خیلی زود عذرخواهی می کردند و می رفتند. تمام این اوضاع و احوال نشان می داد که چیزی ترس آور در این خانه وجود دارد. اثاثیه منزل دست نخورده باقی مانده بود.
در طول مدتی که کسی در آن جا زندگی نمی کرد باد و باران به داخل نفوذ و مبلمان را نمور و خیس کرده بود و در نتیجه مبلمان گران قیمت خانه کاملا فرسوده و پوسیده شده بود. پدر و مادر من اغلب احساس می کردند هوای خانه ناگهان سرد و موهای سرشان بدون دلیل قابل ذکری سیخ می شود. گاهی اوقات ابزار پدرم مثل پیچ گوشتی، سیم چین و... ناپدید می شدند و اثری از آنها یافت نمی شد. فکر می کنم این موضوعات آنها را دیوانه و از ماندن در آن خانه دلسرد می کرد ولی آنها آنجا ماندند. مدتی بعد پدر و مادرم مبلمان را بیرون بردند و شکستند و آنها را سوزاندند ولی وسایل دیگر تقریبا قابل استفاده بودند. یک گنجه کشودار در یکی از اتاق ها بود که هیچ کس تا به حال نتوانسته بود در آن را باز کند. پدرم آن را هم بیرون برد و با چکش و اهرم شکست وقتی کشوها باز شدند، آنها دیدند وسایلی که در خانه گم شده بودند همگی در آن کشوها هستند از جمله آن وسایل پرده کوچکی بود که قبل از شکستن گنجه مادرم آن را گم کرده بود.
_ _ _
مدتی بعد وقتی خانه کاملا از حالت متروکه درآمد و به منزلی مسکونی بدل شد من به دنیا آمدم و اتاق خواب جلویی را به من اختصاص دادند. این اتاق هیچ فرقی با اتاق های دیگر نداشت ولی این امتیاز را داشت که من در آن با ارواح هم نفس بودم. والدینم در اتاقم آیفون کار گذاشته بودند تا صدای گریه مرا بشنوند.
کمی بعد از تولد من صداهای قدم های سنگینی از اتاق من شنیده می شد و بوی عطر شمع های سوزان در فضا می پیچید. کم کم صدای جدیدی نیز به آن اضافه شد. صدای آواز یک زن مسن که از آیفون اتاق می آمد. پدرم از این صدا به شدت می ترسید ولی مادرم به سرعت به طبقه بالا می دوید تا آن زن را ببیند ولی هیچ وقت موفق به این کار نشد. این صدا به طور مرتب شنیده می شد و فکر می کنم والدینم به آن عادت کرده بودند. خانه ما خانه زیبایی بود ولی همه، داستان هایی از ارواح از آن نقل می کردند.
یکی از منتقدان سرسخت این داستان ها مادر بزرگ مادری من بود ولی بالاخره یک روز داستانی از ارواح برای او هم رخ داد.
عید کریسمس سال 1970 یا 1971 بود و هر دو مادربزرگ هایم به خانه ما آمده بودند. از آنجا که اتاق قدیمی من عوض شده بود مادرم دوباره مرا به همان اتاق خواب بدو تولدم فرستاد تا اتاق جدیدم را برای مادربزرگ ها آماده کند.
یادم می آید که من نمی خواستم به اتاق خواب قدیمی بروم و می گفتم آن جا برای آن خانم است و من نمی خواهم پیش او بخوابم. مادربزرگم به حرف من خندید و گفت: (این حرف ها چیه. اصلا من خودم به آنجا می روم تا بفهمی تمام این حرف ها خرافات است.) ولی در یکی از شب های کریسمس مادربزرگم اتفاق جدید و ترسناکی را تجربه کرد. آن شب وقتی می خواست لباس هایش را عوض کند و بخوابد ناگهان در باز شد و زن مسنی به داخل رفت.
او به مادربزرگ نگاهی کرد و گفت: (سلام امی عزیزم (نام مادربزرگ امی است.) خیلی وقت است تو را ندیده ام.) مادربزرگ از دیدن زنی که حدس می زد مرده است به شدت ترسید و از اتاق فرار کرد.
بعدها معلوم شد آن زن صاحب قبلی خانه بوده که در اثر یک سانحه تراژیک در خانه جان خود را از دست داده است. سال بعد خواهرم به دنیا آمد. دوباره صداهای پا از طبقه بالا و بوی شمع های سوزان در خانه پیچید ولی نه به شدت گذشته. انگار روح خانه هم به بودن ما عادت کرده بود. چند سال گذشت و من یک روز آن (خانم) را دیدم.
آن موقع من یک نوجوان بودم و به اتاق تازه سازی که قبلا جزو خانه نبود نقل مکان کرده بودم و از پلکان چوبی که بیرون از خانه بود به داخل می رفتم. آن شب تازه داشت چشم هایم گرم می شد که صدایی شنیدم. صدای قدم های کوتاهی بر روی فرش. می دانستم در اتاق تنها نیستم ولی مطمئن بودم صدای غژ غژ پلکان چوبی را نشنیده ام. در تاریک روشن اتاق می توانستم زنی را ببینم که با لباس بلند درست دم در اتاق ایستاده است. او پیر بود و خیلی آرام حرکت می کرد. عجیب است که نترسیدم ولی باید اعتراف کنم که تا صبح دیگر نتوانستم بخوابم.
من هرگز درباره آن اتفاق با کسی حرف نزدم ولی بعدها دریافتم تقریبا در همان زمان پدرم هم آن خانم را دیده بود ولی چیزی نگفت. او می گوید: (من روی مبل راحتی دراز کشیده بودم و استراحت می کردم. ناگهان در کمد باز شد و زنی مسن با موهایی وزوزی از آن جا بیرون آمد و مستقیما به آن طرف اتاق رفت. او مثل همه آدم ها واضح و واقعی به نظر می رسید.) وقتی پدر مشخصات چهره او را به زنان مسن همسایه داد آنها همگی گفتند او صاحبخانه قبلیآنجا بوده است.
_ _ _
الان دیگر من و خواهرم ازدواج کرده ایم و خواهرم یک بچه کوچک به نام (لوسی) هم دارد. او در خانه مادرم زندگی می کند و اتاق بچه او همان اتاق کودکی من است. هنوز هم همان صداهای پا و بوی شمع از آن جا می آید. تنها چیزی که اضافه شده صدای ضربه هایی است که راس ساعت هشت و ده دقیقه و کمی پس از ساعت یازده شنیده می شود.
این صداها گاهی حتی بچه را از خواب بیدار می کند. یک شب که به مهمانی رفته بودیم خواهرم پرستاری برای نگهداری فرزندش گرفت. این پرستار هیچ اطلاعی از سابقه خانه و داستان های ارواح مربوط به آن نداشت.
همه ما به مهمانی رفتیم و دیر وقت بازگشتیم وقتی به دم خانه رسیدیم پرستار را دیدیم که وحشت زده روی پلکان جلویی خانه ایستاده است. وقتی علت را از او پرسیدیم، گفت: بعد از این که صدای چند ضربه شنیده شد، لوسی بیدار شد و گریه کرد. ناگهان صدای زنی از آیفون به گوش رسید که می گفت: (آرام باش. آرام باش لوسی عزیز من.) پرستار بیچاره آنقدر ترسیده بود که حتی یک لحظه هم نمی توانست در آن خانه بماند.در قسمتی از خانه ما در پاگرد طبقه اول همیشه یک نقطه سرد وجود دارد. وقتی از آن جا عبور می کردم از سرما می لرزیدم و موهایم سیخ می شد و با خود می گفتم حتما اینجا ارتباطی با روح آن زن دارد. وقتی بیست و دو یا بیست و سه ساله شدم مادرم چیزهایی از آن زن گفت. او می گفت در سال آخر زندگی این زن، مردم به او تهمت ننگینی زدند.
پسر جوان زن به خاطر این حرف و حدیث ها از مادرش جدا شد و به کشور دیگری رفت و زن از شدت ناراحتی خود را در قسمتی از خانه حلق آویز کرد. فکر می کنم حالا دیگر می دانم که او کجا این کار را کرد.
برخی از ارواح درون یا نزدیک محل مرگ خود باقی می مانند. این حالت به ویژه زمانی رخ می دهد که آن شخص به طور ناگهانی و غیرمنتظره از دنیا رفته باشد. این ارواح در حالتی از سردرگمی به سر می برند و گویی نتوانسته اند بپذیرند که مرده اند. آنها در آن منطقه باقی می مانند و همیشه سعی دارند با کسانی که آن اطراف هستند ارتباط برقرار کنند این نوع ارواح ممکن است در همه جا یافت شوند.
گاهی روح می فهمد که مرده است و باید زندگی جدیدی را خارج از دنیای ماده آغاز کند، ولی به دلایل مختلفی همچون ترس از پایان زندگی و موجودیت، ترس از ناشناخته ها، ترس از به جهنم رفتن و یا به خاطر اعمال گذشته مورد قضاوت قرار گرفتن، خود نمی خواهند به آن دنیا بروند. این روح ها به خاطر ترس خودشان در این دنیا گرفتار می شوند.
پیام ارواح
ارواح دیگر در زمین می مانند تا کارهای نیمه تمام خود را به اتمام برسانند. آنها می خواهند مطمئن شوند که عزیزانشان مشکل نخواهند داشت یا می خواهند پیغامی به آنها بدهند. این ارواح اغلب قصد ندارند برای مدتی طولانی در اینجا بمانند و وقتی به هدف خود رسیدند به سرای باقی می شتابند. ولی از آنجا که زندگان نمی توانند پیغام های مردگان را به راحتی بگیرند و درک کنند، اقامت آنها در این دنیا طولانی می شود.
گناه هم می تواند دلیل این موضوع باشد. شاید این ارواح فکر می کنند عضو خوبی برای خانواده نبوده اند و زودتر از آنکه باید آنها را ترک کرده اند. به همین دلیل است که خیلی ها معتقدند روح کسانی که خودکشی می کنند یا به خاطر کار غلط خودشان مثل سهل انگاری، مصرف الکل یا اعتیاد از دنیا رفته اند در دنیا گرفتار می شود. آنها به خاطر کار خود احساس گناه می کنند.
ما زندگان هم ممکن است ارواح را پیش خود نگه داریم و به آنها اجازه رفتن ندهیم. در این حالت روح فرد از دست رفته به خاطر عشق و علاقه ما و عدم تمایلمان به ترک او در زمین سرگردان می شود تا روزی که ما بتوانیم با رفتن او کنار بیاییم. این بیشتر در حالتی رخ می دهد که شخص از دست رفته بدون مراسم تشییع و تودیع و بدون سوگواری مرده باشد. زندگان در این حالت احساس گناه دارند و احساس می کنند کاری برای او انجام نداده اند و حرفی را نزده اند و همین موضوع سبب می شود که روح در اطراف ما بماند.
خانه ارواح ما
سلام، اسم من رابرت است و در لیورپول زندگی می کنم. من در یک خانه ارواح به دنیا آمدم و بزرگ شدم و تمامی اتفاقاتی که در زیر می خوانید همگی حقیقت دارند. پدر و مادر من کمی قبل از به دنیا آمدنم خانه ای بزرگ خریدند. قیمت این خانه بسیار مناسب بود و از آن جا که از مدت ها قبل بدون سکنه مانده بود آن را زیرقیمت می فروختند. این که یک خانه زیبا و قابل سکونت در وسط یک خیابان پر سکنه مدت ها متروک مانده بود جای تعجب داشت ولی پدر و مادرم خیلی زود و با تلاش فراوان آن را آماده زندگی کردند.
بعضی همسایه ها از نزدیک شدن به خانه ما پرهیز می کردند و بعضی هم فقط برای آشنایی با ما به آنجا می آمدند ولی خیلی زود عذرخواهی می کردند و می رفتند. تمام این اوضاع و احوال نشان می داد که چیزی ترس آور در این خانه وجود دارد. اثاثیه منزل دست نخورده باقی مانده بود.
در طول مدتی که کسی در آن جا زندگی نمی کرد باد و باران به داخل نفوذ و مبلمان را نمور و خیس کرده بود و در نتیجه مبلمان گران قیمت خانه کاملا فرسوده و پوسیده شده بود. پدر و مادر من اغلب احساس می کردند هوای خانه ناگهان سرد و موهای سرشان بدون دلیل قابل ذکری سیخ می شود. گاهی اوقات ابزار پدرم مثل پیچ گوشتی، سیم چین و... ناپدید می شدند و اثری از آنها یافت نمی شد. فکر می کنم این موضوعات آنها را دیوانه و از ماندن در آن خانه دلسرد می کرد ولی آنها آنجا ماندند. مدتی بعد پدر و مادرم مبلمان را بیرون بردند و شکستند و آنها را سوزاندند ولی وسایل دیگر تقریبا قابل استفاده بودند. یک گنجه کشودار در یکی از اتاق ها بود که هیچ کس تا به حال نتوانسته بود در آن را باز کند. پدرم آن را هم بیرون برد و با چکش و اهرم شکست وقتی کشوها باز شدند، آنها دیدند وسایلی که در خانه گم شده بودند همگی در آن کشوها هستند از جمله آن وسایل پرده کوچکی بود که قبل از شکستن گنجه مادرم آن را گم کرده بود.
_ _ _
مدتی بعد وقتی خانه کاملا از حالت متروکه درآمد و به منزلی مسکونی بدل شد من به دنیا آمدم و اتاق خواب جلویی را به من اختصاص دادند. این اتاق هیچ فرقی با اتاق های دیگر نداشت ولی این امتیاز را داشت که من در آن با ارواح هم نفس بودم. والدینم در اتاقم آیفون کار گذاشته بودند تا صدای گریه مرا بشنوند.
کمی بعد از تولد من صداهای قدم های سنگینی از اتاق من شنیده می شد و بوی عطر شمع های سوزان در فضا می پیچید. کم کم صدای جدیدی نیز به آن اضافه شد. صدای آواز یک زن مسن که از آیفون اتاق می آمد. پدرم از این صدا به شدت می ترسید ولی مادرم به سرعت به طبقه بالا می دوید تا آن زن را ببیند ولی هیچ وقت موفق به این کار نشد. این صدا به طور مرتب شنیده می شد و فکر می کنم والدینم به آن عادت کرده بودند. خانه ما خانه زیبایی بود ولی همه، داستان هایی از ارواح از آن نقل می کردند.
یکی از منتقدان سرسخت این داستان ها مادر بزرگ مادری من بود ولی بالاخره یک روز داستانی از ارواح برای او هم رخ داد.
عید کریسمس سال 1970 یا 1971 بود و هر دو مادربزرگ هایم به خانه ما آمده بودند. از آنجا که اتاق قدیمی من عوض شده بود مادرم دوباره مرا به همان اتاق خواب بدو تولدم فرستاد تا اتاق جدیدم را برای مادربزرگ ها آماده کند.
یادم می آید که من نمی خواستم به اتاق خواب قدیمی بروم و می گفتم آن جا برای آن خانم است و من نمی خواهم پیش او بخوابم. مادربزرگم به حرف من خندید و گفت: (این حرف ها چیه. اصلا من خودم به آنجا می روم تا بفهمی تمام این حرف ها خرافات است.) ولی در یکی از شب های کریسمس مادربزرگم اتفاق جدید و ترسناکی را تجربه کرد. آن شب وقتی می خواست لباس هایش را عوض کند و بخوابد ناگهان در باز شد و زن مسنی به داخل رفت.
او به مادربزرگ نگاهی کرد و گفت: (سلام امی عزیزم (نام مادربزرگ امی است.) خیلی وقت است تو را ندیده ام.) مادربزرگ از دیدن زنی که حدس می زد مرده است به شدت ترسید و از اتاق فرار کرد.
بعدها معلوم شد آن زن صاحب قبلی خانه بوده که در اثر یک سانحه تراژیک در خانه جان خود را از دست داده است. سال بعد خواهرم به دنیا آمد. دوباره صداهای پا از طبقه بالا و بوی شمع های سوزان در خانه پیچید ولی نه به شدت گذشته. انگار روح خانه هم به بودن ما عادت کرده بود. چند سال گذشت و من یک روز آن (خانم) را دیدم.
آن موقع من یک نوجوان بودم و به اتاق تازه سازی که قبلا جزو خانه نبود نقل مکان کرده بودم و از پلکان چوبی که بیرون از خانه بود به داخل می رفتم. آن شب تازه داشت چشم هایم گرم می شد که صدایی شنیدم. صدای قدم های کوتاهی بر روی فرش. می دانستم در اتاق تنها نیستم ولی مطمئن بودم صدای غژ غژ پلکان چوبی را نشنیده ام. در تاریک روشن اتاق می توانستم زنی را ببینم که با لباس بلند درست دم در اتاق ایستاده است. او پیر بود و خیلی آرام حرکت می کرد. عجیب است که نترسیدم ولی باید اعتراف کنم که تا صبح دیگر نتوانستم بخوابم.
من هرگز درباره آن اتفاق با کسی حرف نزدم ولی بعدها دریافتم تقریبا در همان زمان پدرم هم آن خانم را دیده بود ولی چیزی نگفت. او می گوید: (من روی مبل راحتی دراز کشیده بودم و استراحت می کردم. ناگهان در کمد باز شد و زنی مسن با موهایی وزوزی از آن جا بیرون آمد و مستقیما به آن طرف اتاق رفت. او مثل همه آدم ها واضح و واقعی به نظر می رسید.) وقتی پدر مشخصات چهره او را به زنان مسن همسایه داد آنها همگی گفتند او صاحبخانه قبلیآنجا بوده است.
_ _ _
الان دیگر من و خواهرم ازدواج کرده ایم و خواهرم یک بچه کوچک به نام (لوسی) هم دارد. او در خانه مادرم زندگی می کند و اتاق بچه او همان اتاق کودکی من است. هنوز هم همان صداهای پا و بوی شمع از آن جا می آید. تنها چیزی که اضافه شده صدای ضربه هایی است که راس ساعت هشت و ده دقیقه و کمی پس از ساعت یازده شنیده می شود.
این صداها گاهی حتی بچه را از خواب بیدار می کند. یک شب که به مهمانی رفته بودیم خواهرم پرستاری برای نگهداری فرزندش گرفت. این پرستار هیچ اطلاعی از سابقه خانه و داستان های ارواح مربوط به آن نداشت.
همه ما به مهمانی رفتیم و دیر وقت بازگشتیم وقتی به دم خانه رسیدیم پرستار را دیدیم که وحشت زده روی پلکان جلویی خانه ایستاده است. وقتی علت را از او پرسیدیم، گفت: بعد از این که صدای چند ضربه شنیده شد، لوسی بیدار شد و گریه کرد. ناگهان صدای زنی از آیفون به گوش رسید که می گفت: (آرام باش. آرام باش لوسی عزیز من.) پرستار بیچاره آنقدر ترسیده بود که حتی یک لحظه هم نمی توانست در آن خانه بماند.در قسمتی از خانه ما در پاگرد طبقه اول همیشه یک نقطه سرد وجود دارد. وقتی از آن جا عبور می کردم از سرما می لرزیدم و موهایم سیخ می شد و با خود می گفتم حتما اینجا ارتباطی با روح آن زن دارد. وقتی بیست و دو یا بیست و سه ساله شدم مادرم چیزهایی از آن زن گفت. او می گفت در سال آخر زندگی این زن، مردم به او تهمت ننگینی زدند.
پسر جوان زن به خاطر این حرف و حدیث ها از مادرش جدا شد و به کشور دیگری رفت و زن از شدت ناراحتی خود را در قسمتی از خانه حلق آویز کرد. فکر می کنم حالا دیگر می دانم که او کجا این کار را کرد.